معرفی :
سيدمحمد صمصام

سيدمحمد صمصام، مشهور به «بهلول اصفهان»، جزيي از حافظه‌ي تاريخي مردم شهر اصفهان است؛ از چهار پنج دهه‌ي پيش تا امروز. صمصام در سال 1290 شمسی در محله‌ی صراف‌های اصفهان و در خانواده‌ای از سادات موسوی معروف به قلم‌زن اصفهانی متولد شد و در آبان 1359 در اثر سانحه‌ی تصادف از دنیا رفت. محسن حسام مظاهری در روستای فطرت آباد نوشت: در اصفهان، به‌سختي مي‌شود قهوه‌خانه‌اي يافت كه قاب عكسي از او بالاي سرِ قهوه‌چي نباشد؛ حتي حالا كه هرازگاهي يك مغازه‌ي قديمي با چند تخته‌ي چوبي و سفره‌ي قلمكار و مخطه، تبديل مي‌شوند به قهوه‌خانه‌ و سفره‌خانه‌ي سنتي و پاطوق جواناني كه ساعت‌ها از روزشان به شنيدن قل‌قلِ قليان و پروخالی‌کردن سینه‌هاشان از دود آن مي‌گذرد. معمولاً هم عكسِ قاب‌ها يكي است؛ هماني كه در آن پيرمرد، عمامه‌ي سبزي بر سر دارد و كتي قهوه‌اي بر تن، لبه‌ي تختي روي يك پتوي پشميِ آبي نشسته و سريِ چوبيِ قليان بر لب و كمر لوله‌ي قرمزش در دست، به دوربين خيره شده است. اين عكس، حكم يك‌جور هويت صنفي دارد براي قهوه‌چي‌ها و سفره‌دارهاي اصفهاني كه بودنش حتي از جواز كسب شهرداري هم براي يك قهوه‌خانه مهم‌تر است. مثل يك شجره‌نامه كه انتساب‌شان را به يك خاندان، به يك مجموعه افراد، به يك هويت، گواهي مي‌دهد براي ديگران، براي غريبه‌ها، و مايه‌ي فخر و مباهات است براي دارنده‌اش. اما اين فقط قهوه‌چي‌هاي شهر نيستند كه علاقه‌شان به پيرمرد را به رخ مي‌كشند. توي بازارِ شهر، يك سر كه بگرداني، هر گوشه، بي‌بروبرگرد عكسي از پيرمرد را مي‌بيني كه روي ديوار كارگاه قلم‌زني يا مس‌گري يا بالاي دخل يك مغازه‌ي گزفروشيی یا عطاری یا هرچه، جا خوش كرده. در اغلب عكس‌ها هم پيرمرد يا دارد قليان مي‌كشد يا سوارِ اسب‌اش است. سيدمحمد صمصام، مشهور به «بهلول اصفهان»، جزيي از حافظه‌ي تاريخي مردم شهر اصفهان است؛ از چهار پنج دهه‌ي پيش تا امروز. صمصام در سال 1290 شمسی در محله‌ی صراف‌های اصفهان و در خانواده‌ای از سادات موسوی معروف به قلم‌زن اصفهانی متولد شد و در آبان 1359 در اثر سانحه‌ی تصادف از دنیا رفت. براي يك غريبه، روبه‌روشدن با شخصيتِ صمصام كار آساني نيست. او جزو همان گروهي از افراد است كه در داستان‌هاي عاميانه و حكايت‌هاي مردمي، نه فقط در فرهنگ مردم ما، بلكه در ديگر فرهنگ‌ها هم، نمونه‌هاي فراواني مي‌شود ازشان سراغ گرفت. كليشه‌ي شخصيتي فردي رند كه ظاهری غلط‌انداز دارد و تظاهر به ديوانگي مي‌كند. عالِمي كه گويي نمي‌خواهد ديگران ـ يا لااقل همه‌ي ديگران ـ‌ متوجه عالم‌بودنش شوند. دانايي كه خود را به ناداني مي‌زند. و مخاطب، خصوصاً مخاطب ناآشنا، در مواجهه با او تكليف‌اش روشن نيست. ممكن است بتواند حدس بزند كه پشتِ اين تظاهرِ عامدانه، يك رنديِ عالمانه است. اما هميشه نمي‌تواند اين حدس‌اش را به يقين مبدل كند يا آن را به ديگران منتقل سازد. و همين برگ برنده‌ي شخصيت مورد بحث ماست. شخصيتي كه نمي‌دانيم دقيقاً چه بايد بناميم‌اش و تناقض‌هايي كه در ظاهرش نمايان است، مانع مي‌شود كه بتوانيم يك نام يا صفت مشخص بر آن بنهيم. در برخي منابع از اين افراد با عنوان «عقلاء المجانين» يا «فرزانگان ديوانه‌نما» تعبير شده است. * در فرهنگ اسلامي، نمونه‌ي معروف و شاخص‌ اين شخصيت، ابووُهيب بن عمرو بن مغيره است كه همه او را به نام «بهلول» ـ در لغت به معناي مردِ خنده‌رو و ساده‌دل ـ‌ مي‌شناسند. بهلول، ظاهراً‌ مردي معاصرِ هارون‌الرشيد ـ خليفه‌ي عباسي ـ و از شيعيان اهل‌بيت بوده كه در عين بهره‌مندي از علم، خود را به ديوانگي زده و در كوچه‌هاي بغداد هم‌بازي كودكان شده بود. اما در همان عالمِ جنون، گاه رندانه سخنان نغزي بر زبان مي‌آورد كه بر مخاطب تأثير عميق مي‌گذاشت. مشهور است كه بهلول به توصيه‌ي امام‌كاظم(ع) و براي درامان‌ماندن از گزند حكومت عباسي ديوانگي پیشه کرده بود. در تاريخ و بیش از آن در ‌فرهنگ شفاهي و عاميانه‌ي مردم، حكايات بسياري از بهلول و شخصيت‌هاي ديگر مشابه او نقل مي‌شود. سيدمحمد صمصام، پيرمرد اصفهاني بذله‌گوي بحث ما هم از جمله‌ي همين افراد است. در حكايت‌هايي كه از زندگي عقلاي مجنون، از بهلول تا صمصام، نقل مي‌شود، برخي ويژگي‌هاي مشترك وجود دارد كه نخ تسبيح اتصال اين افراد به هم و شكل‌گيري يك شخصيت (تيپ) است. مهم‌ترين ويژگي اين شخصيت‌ها همين است كه سخناني بر زبان مي‌آورند كه ديگران از بيان‌شان به‌هردليل از جمله محدوديت شرايط اجتماعي و سياسي ناتوان‌اند. گو آن‌كه ديوانه‌گي حكم پوششي را براي اين افراد دارد كه از يك‌سو به آن‌ها در بيان برخي حقايق ممنوعه و انتقادهاي صريح آزادي مي‌دهد و از سوي ديگر حفاظي مي‌سازد كه ايشان را از مؤاخذه يا مجازات به‌جهت بيان آن حقايق و انتقادها مي‌رهاند. بااين‌اوصاف مي‌توان گفت فرزانگان ديوانه‌نما، محصول مجموعه‌ي شرايط سياسي، اجتماعي و فرهنگي زمانه‌ي خود اند. شرايطي كه به آنان اجازه نمي‌دهد هم بفهمند و هم ديگران بدانند كه ايشان مي‌فهمند. براي همين خود را به ديوانه‌گي مي‌زنند تا به نوعي از خود سلب مسئوليت نمايند و حاشيه‌اي امن براي انتقادات خود فراهم آورند. طبعاً هرچه شرايط سياسي و اجتماعي بسته‌تر و آزادي‌ها محدودتر باشد، و عقلا نتوانند به بيان عقايد خود بپردازند،‌ فضا براي ظهور فرزانگان ديوانه‌نما فراهم‌تر مي‌شود. اگر در عصر خفقان عباسي، بهلول به توصيه‌ي امام‌ هفتم، رداي مجانين بر تن كرد، در دوران معاصر ما و در خفقان حكومت پهلوي هم صمصام روش مشابهي گزيد. صمصام از آن دسته عرفايي نبود كه از مردم و اجتماع دوري گزينند و خلوت سجاده‌شان را به حضور در جامعه ترجيح دهند. او در متن مردم مي‌زيست و نمي‌توانست نسبت به شرايط نامطلوب سياسي ـ اجتماعي عصر خود بي‌تفاوت باشد. ديوانه‌نمايي و مطایبه سنگر خوبي بود براي او تا آن‌چه ديگران جرأت برزبان‌راندن‌اش را نداشتند، بيان كند. بي‌محاباي مقام و موقعيت صاحب‌منصبان مخاطبش. صمصام در اين انتقادات بيش از هر چيز به‌جهت وضعيت فرهنگي جامعه‌ي پيش از انقلاب و گسترش فساد و بي‌بندوباري، مسئولين حكومتي را مورد انتقاد قرار مي‌داد. حكايت‌هاي بسياري از انتقادات سياسي و عتاب و خطاب‌هايش به مسئولين وقت نقل مي‌شود كه شنيدني است. از جمله نقل می‌کنند که روزی طبق شیوه‌ی معمول‌اش بدون دعوت قبلی و به‌صورت سرزده به مجلس روضه‌ی مهمی که مقامات و مسئولین شهر از جمله استاندار و فرماندار وقت و رییس ساواک اصفهان هم در آن حضور داشتند، وارد می‌شود و بالای منبر می‌رود و می‌گوید: «دیروز علوفه‌ی اسبم تمام شده بود. هرچه توی شهر دنبال جو گشتم تا بدهم بخورد، گیرم نیامد. گشتم و گشتم. خیابان چهارسوق، چهارباغ، پل فلزی، خلاصه هرجا رفتم مغازه‌ها بسته بودم. تا رسیدم به محله‌ی جلفا. دیدم یک مغازه باز است. رفتم دیدم شیشه‌هایی گذاشته‌اند بیرون مغازه و می‌فروشند. پرسیدم این‌ها چیه؟ گفتند آبجو. گفتم علفی، جویی، گندمی، چیزی ندارید، بدهم این حیوان زبان‌بسته بخورد؟ گفتند نه. فقط آبجو داریم. گفتم عیبی ندارد. کمی آبجو بدهید به این حیوان. آوردند و گذاشتند جلوی دهانش. حیوان اول یک بویی کشید و بعد سرش را بلند کرد و تکان داد. هر کار کردیم نخورد که نخورد. هرچه اصرار کردم فایده‌ای نداشت. آخرش عصبانی شدم گفتم: حیوان! اصلاً تو می‌دانی این چیه؟ این چیزی است که استاندار می‌خورد، فرماندار می‌خورد، رییس شهربانی می‌خورد، همه‌ی رییس رؤسای کشور می‌خورند. یکهو دیدم تا اسم استاندار آمد، حیوان شروع کرد به خوردن آبجو.» قصه که به این‌جا می‌رسد گویا استاندار وقت به‌شدت عصبانی شده و ‌بلند می‌شود که از مجلس بیرون برود، اما صمصام با زرنگی ادامه می‌دهد: «آقای استاندار! تشریف داشته باشید. خاتمه‌ی منبر است و می‌خواهم برای اعلاحضرت آریامهر دعا کنم.» با این حرف، استاندار مجبور می‌شود بماند. صمصام هم بلند می‌گوید: «خدایا! ده‌سال از عمر جناب مستطاب آقای استاندار کم کن و به عمر شاهنشاه آریامهر بیفزا!» در آن زمان، بیان چنین سخنانی از زبان یک فرد معمولی یا یک منبری دیگر، عواقب بسیار سختی را به‌دنبال داشت. اما در ‌بیش‌تر مواقع، زبان تیز و حاضرجوابی و رندی صمصام در کنار دیوانه‌نمایی مانع از برخورد دستگاه‌های امنیتی و نظامی رژیم با او می‌شد. و اگر چنین موقعیتی هم پیش می‌آمد، صمصام با زیرکی از آن می‌گریخت. به‌عنوان مثال مشهور است که پس از واقعه‌ی 15 خرداد 42 و فضای رعب و وحشتی که در جامعه ایجاد شده بود، روزی صمصام طبق روال معمول خود وارد یکی از مجالس روضه‌ی بزرگ شهر شد و روی منبر رفت و گفت: «من صد دفعه به این سید [امام‌خمینی] گفتم پا روی دُمِ سگ نگذار! ولی قبول نکرد که نکرد. و گرفتار شد.» این را می‌گوید و بلافاصله از منبر پایین می‌آید. مأموران ساواک می‌روند سراغش و می‌خواهند بازداشتش کنند، ولی او می‌گوید من تنها با اسبم می‌آیم. آن‌ها هم که می‌بینند حریف او نمی‌شوند، می‌پذیرند و صمصام سوار بر اسبش به اداره‌ی ساواک مراجعه می‌کند. در اتاق بازجویی، بازجو از او می‌پرسد «چرا به اعلاحضرت توهین کردی؟» صمصام باانکار می‌پرسد «چه توهینی؟» بازجو می‌گوید «همین که گفتی به خمینی گفته‌ام پا روی دم سگ نگذارد.» صمصام پوزخندی می‌زند و می‌گوید «استغفرالله! مگر اعلاحضرت سگ است که شما چنین برداشتی کرده‌اید؟» بازجو که چنین می‌بیند دستور می‌دهد صد ضربه شلاق به صمصام بزنند. صمصام ولی خود را از تک‌وتا نمی‌اندازد و می‌گوید «بله. بزنید. من مستحق این ضربه‌ها هستم. چون عالمِ بی‌عمل بوده‌ام. به دیگران امر و نهی می‌کردم، بدون آن‌که خودم به حرف خودم عمل کنم.» می‌پرسند «چه‌طور؟» می‌گوید «همین که به سید گفتم پا روی دم سگ نگذارد، ولی خودم گذاشتم!» باز نقل می‌کنند که یک‌سال در محرم، صمصام روی منبر مقتل سوزناکی برای مردم می‌خواند و در آخر می‌گوید: «ای جماعت! متأسفانه امسال کسی برای امام‌حسین تعزیه برگزار نمی‌کند. به‌جایش می‌خواستند تعزیه‌ی آدم و حوا اجرا کنند. پیداکردن حوا که کاری نداشت؛ اما هرچه گشتند، آدم پیدا نشد. هی گشتند و گشتند و گشتند. به کاخ نیاوران رفتند، آدم پیدا نکردند! به کاخ سعدآباد رفتند، آدم پیدا نکردند! به دفتر نخست‌وزیری رفتند، آدم پیدا نشد که نشد! هرجا رفتند، اثری از آدم نبود! خلاصه به سراغ من آمدند، ولی من هم وقت نداشتم!» * ويژگي مشترك ديگر فرازنگان ديوانه‌نما، همین بذله‌گويي، حاضرجوابی و زبان طنزشان است. اين ويژگي هم باز به اقتضاي فضاي بسته‌ي جامعه مربوط است. زبانِ طنز، در شرايطي كه آزادي بيان محدود است، كاربرد بيش‌تري مي‌يابد. طنز و اقسام آن براي گوينده امكاني فراهم مي‌آورد كه يك سخن را هم بگويد و هم نگويد. طنز، با لطايف الحيل، زمختي و سختيِ انتقاد را مي‌گيرد و منعطف‌اش مي‌سازد. جوري كه تحمل‌اش براي شنونده‌ي صاحب قدرت راحت‌تر شود يا لااقل كم‌تر خشم‌اش را برانگيزاند. از سوي ديگر به‌موازات صاحبان قدرت و مكنت، ديگر مخاطبِ فرزانگان ديوانه‌نما مردم اند؛ و مردم زبان طنز را بهتر مي‌فهمند و مي‌پسندند. حاضرجوابی‌ها و مطايبه‌هاي صمصام هنوز هم در خاطره‌ها باقي‌ است. چهره‌اي كه مردم شهر از او در ياد دارند، پيرمردِ بشاش و اهل كنايه‌اي است كه حتي موقعيت‌هاي كاملاً جدي و سخت را مي‌تواند با يك ظريفه تلطيف كرده و جدي‌ترين حرف‌ها را به طنز‌ترين زبان‌ها بيان كند. آن‌هم در شهري چون اصفهان كه زبان طنز و كنايه، در محاورات روزمره‌ي خرد و كلانِ مردمش جاري و ساري است. پای ثابت طنزهاي صمصام، اسب سفيدش است كه هميشه و هرجا هم‌راه‌اش بوده و در موقعيت‌هاي بسيار، خود دست‌مايه‌اي براي طنزپردازي‌هاي او بوده است. طنزهاي صمصام، به اقتضاي موقعيت، گاه گزنده بوده و گاه التيام‌بخش. اما درهرحال پشت زبان طنزش، درصدد رساندن حرفي و پيامي بوده است. نقل می‌کنند که روزی صمصام سوار بر اسبش در حال عبور از خیابان چهارباغ بوده است و وارد منطقه‌ی ورود ممنوع می‌شود. سرباز شهربانی که ایشان را می‌شناخته جلو می‌رود و با قاطعیت خطاب به او می‌گوید که نباید وارد آن منطقه شود. صمصام هم همان‌طور که به راهش ادامه می‌داده، دم اسبش را بالا می‌زند و می‌گوید «اگر خیلی نارحتی، پلاک اسبم را بردار و به مافوقت گزارش کن!» * سومين ويژگي مشترك فرزانگان ديوانه‌نما مردم‌داری ایشان است. فرزانگان ديوانه‌نما، به‌معناي دقيق كلمه مردمی اند. صبح و شب‌شان در كوچه و بازار مي‌گذرد. با اقشار مختلف مردم هم‌سفره اند. با كوچك و بزرگ و غني و فقير نشست و برخاست‌ مي‌كنند و در غم‌ها و غصه‌ها و خنده‌ها و شادي‌هاشان شريك اند. خصوصاً‌ با فرودستان بيش‌تر مي‌جوشند. درعين فرزانگي، ديوانه‌نمايي مانع از آن مي‌شود كه مردم آنان را برتر از خود بپندارند. بسا كه به‌عكس بسياري از مردم، خصوصاً‌ جوان‌ترها، ايشان را ديوانگان فرزانه‌نما مي‌شمرند تا فرزانگان ديوانه‌نما. و همين براي ايشان فرصت مغتنمي است كه بيش‌تر و بيش‌تر با اجتماع و دردها و رنج‌ها و كاستي‌هاي زندگي مردم آشنا و نزديك شوند و بتوانند به كنج‌ها و گوشه‌هايي از زندگي مردم سرك بكشند كه هيچ عالم و حاكمي راه به ‌آن‌جا ندارد. همين است كه در حد وسع خود مي‌كوشند به درد مردم برسند و گرهي از كارشان بگشايند. اين ويژگي هم در صمصام به‌شكل برجسته‌اي وجود دارد. ازجمله خصايصي كه صمصام را در ياد مردم اصفهان ماندگار كرده، اشتغال او به كارهاي خير و دست‌گيري از مستمندان است. صمصام اين كار را به شيوه‌ي خاص خود و در قالب همان طنازي‌ها و تظاهرها انجام مي‌داده است. مانند آن‌که هرکجا منبر می‌رفته، گاه در حین مجلس و همان روی منبر، از صاحب مجلس می‌خواسته که پولی بابت منبر در خورجینش بگذارد! حكايت‌هاي بسياري از اقدامات خيريه‌ي صمصام نقل مي‌كنند. اين‌كه او چه‌گونه با همان بذله‌گويي و نكته‌سنجي و گاه مچ‌گيري‌هاي خاص خود،‌ از فلان مسئول مملكتي يا فرد متمول يا تاجر سرشناس پولي ستانده و آن را مخفيانه خرج يتيم‌ها و فقراي شهر كرده است. نه فقط متمولين، بلكه بسياري از آن‌ها كه دست‌شان به دهان‌شان مي‌رسيده و مي‌دانسته‌اند كه صمصام اين پول‌ها را خرج چه مي‌كند، هر وقت سر راه‌شان قرار مي‌گرفته، پولي نذر او مي‌كردند تا از طرف ايشان خرجِ امور خير كند. یکی از اهالی اصفهان نقل می‌کند که روزی به منزل صمصام رفته بودم. دیدم ایشان مشغول شکستن مقداری بادام است. حین صحبت، شکستن بادام‌ها تمام شد و او هر بادام را برمی‌داشت، نوکش را می‌کند و به دهان می‌گذاشت و مابقی را درون کیسه‌ای می‌ریخت. کنجکاو شدم که دلیل این کار چیست؟ پرسیدم. گفت این بادام‌ها قرار است به تعدادی بچه‌ی صغیر برسد. با خودم گفتم در زمان بی‌کاری، آن‌ها را مغز کنم. بعد فکر کردم نکند یکی از این بادام‌ها تلخ باشد و کام بچه یتیمی را تلخ کند. این است که آن‌ها را می‌چشم تا مبادا تلخ باشند.» * ويژگي ديگر برخي فرزانگان ديوانه‌نما، صاحب‌كرامت‌بودن‌شان است. اين‌كه مردم ايشان را داراي قدرت برتر مي‌دانستند كه مي‌توانند به اذن خدا دست به اقداماتي فراتر از قدرت طبيعي انسان‌هاي معمولي بزنند. كساني كه نفس‌شان حق است، دست‌شان شفاست، و دعاشان مستجاب. فرزانگان ديوانه‌نما، موقعيتي متناقض در ديده‌ي مردم دارند؛ يك زمان به‌جهت ديوانه‌نمايي و حرف‌ها و رفتارهاي غريب‌شان سوژه‌ي خنده و سرگرمي مردم اند، يك زمان معلم تذكردهنده‌اي كه به‌گاه لزوم از تنبيه هم ابا نمي‌كند، و يك زمان هم حلال مشكل و گشاينده‌ي گرهي كه در زندگي‌شان افتاده. اين موقعيت متناقضي است كه آنان خود براي خود گزيده‌اند. حكايات بسياري از كرامات صمصام در افواه مردم نقل مي‌شود. كراماتي كه خصوصاً با عنايت به انتسابش به خاندان سادات، ارج و قرب بالايي در نظر مردم داشتند. هنوز هم كم نيستند كساني كه براي رفع حاجت‌شان نذرِ صمصام مي‌كنند.‌ ازجمله نقل شده است كه یک روز صمصام به مغازه‌ی نجاری یکی از دوستانش به نام مشهدی عباس می‌رود و از او سهم فقرا را طلب می‌کند. او هم مقداری پول از شاگردش قرض می‌کند و به وی می‌دهد. صمصام از مشهدی عباس می‌خواهد فردای آن روز به خانه‌اش برود. او نیز می‌رود. صمصام یک خورجین پر از بسته‌های تقسیم‌شده‌ی گوشت قربانی را پشت اسبش می‌گذارد و به مشهدی عباس می‌گوید هم‌راه اسب برود و دمِ هر خانه‌ای که اسب ایستاد، یک بسته از گوشت‌ها را به صاحب آن خانه تحویل دهد. مشهدی عباس، متعجب و حیران، به دنبال اسب راه می‌افتد. اسب به مناطق فقیرنشین شهر می‌رود و در فواصل متفاوت، مقابل خانه‌هایی می‌ایستد. مشهدی عباس طبق مأموریتی که صمصام برعهده‌اش گذاشته بوده، بسته‌های گوشت را تحویل صاحبان خانه‌ها می‌دهد و پس از اتمام بسته‌ها، به منزل صمصام برمی‌گردد. همین که مقابل در خانه می‌رسند، صمصام از داخل خانه با صدای بلند می‌گوید «عباس‌آقا! سهم خودت را هم از خورجین بردار و برو!» مشهدی عباس پاسخ می‌دهد «آقا! همه‌ی گوشت‌ها را تقسیم کردیم. دیگر چیزی نمانده». صمصام باز می‌گوید «به شما می‌گویم سهمت داخل خورجین است. آن را بردار!» مشهدی عباس با تعجب دست داخل خورجین می‌کند و می‌بیند یک بسته گوشت در آن است. آن را برمی‌دارد و به خانه‌اش می‌رود. * فرزانگان ديوانه‌نما، از زمره‌ي مردمي‌ترين و محبوب‌ترين شخصيت‌هايي‌اند كه كمابيش در هر شهر و ديار نشاني ازيشان مي‌توان جست. شخصيت‌هايي كه شايد در اسناد رسمي چندان نام‌شان نباشد، اما در لوح ذهن مردم عادي نام و يادشان نقشي ماناست. در زمان حيات، مونس و هم‌راه هميشه‌گي مردم اند و پس از مرگ هم خاطره‌شان تا سال‌ها و قرن‌ها در ذهن آنان باقي مي‌ماند و سينه به سينه به آيندگان منتقل مي‌شود. این حکم در مورد صمصام هم به‌خوبی صادق است. بسياري از مردمِ اصفهان، هنوز كه هنوز است در گپ و گفت‌هاي دوستانه‌شان، خاطر‌ات او را براي هم بازگو مي‌كنند. با يادآوري شوخي‌هايش مي‌خندند؛ هر شبِ جمعه، اگر كاري براي‌شان پيش نيايد، مي‌روند «تخت فولاد»، تکیه‌ی بروجردی، سرِ قبرش و با تكه‌سنگي چند ضربه به قبرش مي‌زنند و زير لب فاتحه‌اي مي‌خوانند؛ و براي رفع حاجات‌شان نذر او مي‌كنند؛ حلوا، كاچي، شله‌زرد، كيك يزدي، خرما، گز، نُقل، شكلات، هرچه. صمصام، با اين‌كه بيش از سه دهه از مرگش مي‌گذرد، براي خيلي از مردم شهر هنوز زنده است. هنوز با اسبش از كوچه‌ها و گذرها رد مي‌شود و با عابران و كسبه خوش‌وبش مي‌كند. هنوز به خانه‌ي بچه‌يتيم‌ها و فقيرها سرك مي‌كشد. و هنوز از نفسِ حق‌اش كار مي‌آيد.



شرکت نصف جهان در سال 1378 در عرصه فن آوری اطلاعات شروع به فعالیت نموده است. تا کنون با انجام پروژه های مختلف در زمینه های گوناگون سابقه درخشانی را از خود بر جای گذاشته است. مهمترین استراتژی این شرکت کسب رضایت حداکثری مشتریان عزیز بوده که در این راستا به توفیقات فراوانی دست یافته ایم.